سلام دوستان عزیز
من تازه عضو این سایت شدم و امیدوارم کمکم کنید.
خونواده همسر من خیلی مذهبین و خیلی آدم های دگم و متعصبین. ما هردومون همسن هستیم و 28 سالمونه و لیسانس داریم و متاسفانه در شهر مذهبی و سنتی اصفهان زندگی میکنیم
اما همسر من بسیار منعطف و بی تعصبه و اصلا شبیه خانوادش نیست.
قبل از ازدواج ما حدود دو سالی باهم بودیم و خوب توی این دوسال همسر من مدام به خانوادش گفت که من ایشون رو میخوام و اصلا نگفت که ما باهم دوست بودیم. ولی مادرش بدون دلیل مخالفت کردن ما تقریبا از لحاظ مالی هم سطحیم و اعتقادی هم یک جوریم ولی خونواده من مذهبی راحت هستن ولی در مواردی حتی ما بسیار مذهبی تر از این خانواده هستم. اما خونواده اون بیشتر متعصبن در این حد که خواهرش روبنده میزنه بیشتر از اون مدل مذهبیان که دوست دارن اداشو دربیارن. ولی اصلا مراسمو روضه نمیرن. مادرشون خونه دارن و به نظر من بسیار افسرده...
ولی من خودم اصلا مذهبی نیستم نه من نه همسرم.
خلاصه دوسال تمام همسرم سعی و تلاش کرد که خونوادشو راضی کنه ولی مادرشون هربار مخالفت بیشتری کردن و در اخر مارو فرستادن مشاور. و من به علت اینکه (ببخشید عذرخواهی) مشاورش ادم فوق العاده بی سواد و بی شعوری بود بهش یه انتقاد دوستانه کردم. باهام لج کرد و نمیدونم به خونوادش چی گفت که مادرش دیگه حرف اون مشاورو پیراهن عثمان قرارداد. ینی مشاور تا مادر ایشون رو دید ترسید و الکی گفت شما مشکل دارید منم توی کاراتون شریک جرم نکنید. (انگار ما قتل کرده بودیم) بعدم پرونده خصوصی تست های مارو تحویل داماد باصطلاح باشعور ولی درواقع فوق خاله زنک خانواده همسرم داد تا یک سری حرف های بسیار خصوصی ما که از سر دردودل به مشاور گفته بودیم بیافته سر دهن مردم و همه خونواده همسرم برن توی تیم مادر. (در حدی که هردومون تصمیم گرفتیم از اون مرزک شکایت کنیم)خلاصه مادرشون هیچ صراطی را مستقیم نیستن. همسر منم از خونه قهر کرد و زد بیرون و خونواده من که بسیار ناراضی شده بودن. دیگه اجازه ندادن همو ببینیم و خلاصه تقریبا کل فامیل از قضیه ما باخبر شدن چون دامادشون همکار دایی من و عمه های ایشون همسایه خاله من دراومدن.
بعد از کلی رفت و امد دیگه سایر مشاورا گفتن مشکلی نداره مشاوره مذهبی گفت مشکلی نداره اما مادرش خودشو زد به غش و جیغ و ابروریزی
همسرمنم بعد از چند ماه قهر و نرفتن خونه. (کامل زندگیشو جدا کرد و برای خودش خونه گرفت. البته جواب تلفناشون رو چنتا درمیون میداد) اومد و باز با پدرم حرف زد یه بزرگای فامیلمونم که یک روحانی باشعور هستند و با خونواده ایشون چندین بار حرف زدن ولی بازم حرف خودشونو زدن و گفتن اصن پسرو بردارین برای خودتون ما نمیخوایمش. در این حد... خلاصه اون روحانیم به پدرم گفتن مشکلی نیست ازدواج کنن. خونوادشو ولشون کن
خلاصه با هزار بدبختی بعد از چند ماه دیگه و بعد از سه سال بدون جشن یه محضر ساده فقط خودمون و دوستای مشترکمون و پدرمادرم رفتیم تا بعدا اگه اشتی کردن جای عروسی و جشن بمونه.
الان حدودا شش هفت ماهیه عقدیم و باهم هیچ مشکلی نداریم و همه موضوعات و مشکلات رو با صحبت حل میکنیم. خونوادم همسرمو دوست دارن و بهش احترام میذارن و اون هم همینطور اما الان مشکل عمده اینه که خونواده اون هنوز نمیدونن. البته همسرم باشون میره و میاد و احترامشو میذاره بهشون. اونام اروم شدن و سیر طبیعی شده زندگیشون. من فکر میکنم فهمیدن ازدواجمونو... چون قبل از ازدواجمون همسرمن به محضی که رد میشد از دم خونه ما مادرش میفهمید اما الان خیلی وقتا ماشینش دم خونه ماست و نمیدونم که میدونن یا نه.
خلاصه به همسرم که میگم بشون بگیم میگه نمیدونم اونم می ترسه بگه و اونا باز جریانای قبل از ازدواجو در بیارن یا بخوان زندگیمونو بهم بزنن. اصلا تمایلی به بهم خوردن زندگیمون نداریم همه میگن لازم نیست برید و بیاید و خیلی مشاورا بهم قبلش گفتن خونواده پسر توی ایران مخصوصا اصفهان خیلی زندگیارو بهم زدن چون دلشون میخواد خودشون زن پسرشونو انتخاب کنن. در ضمن با مشاورام هردومون کاملا مشکل داریم الان. چون واقعا چنتاشون در اثر بیسوادی و تعصب بین ما دوتا خونواده رو بهم زدن. در حالی که میتونستن مشکل رو حل کنن بهش دامن زدن. که حتی برای کلاس قبل از ازدواج رفتیم مشاورای اون مرکز ازدواجه گفتن باز فلان موسسه زندگی اینارم بهم زده و بهمون گفتن این مرکز و دکتراش چندین شکایت ازشون شده با اینکه مشهور ترین مرکز مشاورن و نزدیک به 1 میلیون ازمون پول گرفتن.
ببخشید طولانی شد داشتم دق میکردم و الانم بغض دارم. بهم بگید چه کنم؟